ورونیکــــا

ورونیکا تصمیم می گیرد ...

ورونیکــــا

ورونیکا تصمیم می گیرد ...

سیاست!

 

هیچ کس اینجا نیست .

خلا بیداد می کند .

گاه چیزی شبیه موریانه احساست را می جود..قطعه قطعه می کند . نیشگونت می گیرد !

 

می گویند برد با منطق است .

سیاست به خرج می دهی . رفیقش می شوی .

رفیق سختگیری ست . کمی سخت است راه آمدن با او !

 

گاه چشم هایش را ریز می کند و می پرسد دوام می آوری یا نه ؟! ( کتابی حرف می زند .برخوردش به ظاهر دوستانه نیست !)

سعی می کنی شبیه او شوی ...

می گویی آری یا مرگ یا زندگی ! ( قیافه ات شبیه بازیگرهای تاتر می شود )

می خندد از ته دل ...کمی بانمک می شود ! انگار دارد مهرش به دلت می نشیند !

....

 

* تو هم انگار حرف زدنت کتابی شده ! کمال همنشین است دیگر !

...

 

 

پس لرزه های بیرحم

مرا به حال خود واگذارید…

سیاه و سفید

 

چقدر خوب است خستگی

 

خوبه که صبح هول هولکی بیدار شی و

 دغدغه این و داشته باشی که یه وقت وقت کم نیاری .

خوبه که مدام در حال فعالیت باشی .

خوبه که مدام گوشیت زنگ بخوره و

 مخاطبت اونایی باشن که تو باید گره کارشون و باز کنی .

 فلسفه داشتن گوشی هم همینه دیگه !

 

خوبه که وقتتو واسه خوردن ناهار و شام  هم بزور بتونی آزاد کنی .

خوبه که مدام کتاب بخری و بچینی تو قفسه کتابخونت و حتی فرصت ورق زدنشونو هم پیدا نکنی .

خوبه که فک و فامیلتو سالی یه بار اونم به بهونه سال نو ببینی !

خوبه که به بخش احساسی وجودت مرخصی بدی ...تعطیلش کنی نه اصلا فراموشش کنی !

خوبه که جمعه ها رو بدترین روز هفته بدونی و پناه بردن به رختخواب رو بهترین راه بدونی .

خوبه که...

خوبه که ...

 

چقدر خوب است خستگی !

 

*و بهتر از آن شبهاست

که مثل مرده بیافتی  رو تخت و از فرط خستگی بیهوش شی و

فکر کردن به خودت به احساست به زندگی  و هر چیز مزخرف دیگه ای روبه دست تقدیر بسپری ...

نی نی !

 

ساعت 11 صبح امروز یه فرشته به دنیا اومد !

"  نسترن "

دوباره عمه شدم .

 

* گرچه به کلمه عمه حساسیت دارم ...برادرزاده هام بهم می گن " نرگس جون " !

وای باران ...باران

 

چشم های من باریدن را خوب بلدند .

 

چشم های من  رسم بارش را از باران خوب آموخته اند.

چشم های من دل نازکند و دل رحم

چشمهایم زنده اند ...قلب دارند ...

می بینند بی رحمی ها را ... پستی ها را...دل سنگی ها را ...نامهربانی ها را ...منیت ها را ...غرورها را ....هرزگی ها را ...

می بارند ...تازه می شوند و شفاف ...وباز هم می بینند و باز هم می بارند ...

 

چشم های من همزادی دارند غریب و نامعلوم

می جویند او را ...

ولی ...

 

* کاش فصل بارش پایانی داشت ...

می تونی ؟!

 

فقط به این شرط بازی می کنم

که من قایم شم تو پیدام کنی ...

 

_ می تونی ؟!

life

 

* زندگی

 کمی لطفش را از دست داده...

این منم !

 

1- تا حدی لجبازم و یکدنده (حتی اگه به ضرر خودم باشه )!

 

2- از تنهایی هام لذت می برم ولی ساعات خاصی دچار وحشت و بغض می شم (معمولا 12 تا 2 صبح )

 

3- سعی ام بر اینه که قوه منطقم رو قویتر از احساسم کنم و تا حدودی هم موفق بودم .

 

4- با کوچکترین خبر شادی هیجان زده می شم و متقابلا با قرارگفتن تو وضعیت های ناخوشایند حتی اگه سطحی باشه خیلی راحت و سریع غصه دار می شم .

 

5-  پرحرف نیستم وبیشتر شنونده ام تا گوینده .

 

6- به ماورالطبیعه / عرفان / هنر علاقه مندم.

 

7- میونه خوبی با نظم ندارم ...(به عبارت بهتر شلخته ام !) البته این حالت بیشتر مرتبط به وضعیت روحیمه.

 

8- علاقه وافری به ذرت مکزیکی داغ / آبنبات چوبی / ترکوندن آدامس (اونم با صدای بلند) / نوشیدن لیوان های پی در پی چایی ( همراه با خرما )/ راه رفتن روی جدول خیابون/ تماشای کارتون/ عروسک و خرید قاقالی لی واسه شکمم دارم ( خوبیش اینه که دچار اضافه وزن نمی شم ).